سلام مامان جونم .پسرکم خوشگلکم مامانی چند شبی هست که شبها نمیخوابی و صبح ها می خوابی ،اصلا به فکر مامانی نیستی نمی دونم باید چیکار کنم .هر وقت شب که چشمهایم باز می شود بیداری و شیر میخوری می خوابی و باز تا چشم باز میکنم بیداری .هر روز صبح در اداره خواب دارم .و شما صبح ها میخوابی خاله جون میگه صبح به زور از خواب بیدارت میکنه و شب باید با کلی مکافات بخوابونمت . غروب چهارشنبه بود که به بابایی گفتیم اینکه نمیشه شما همش بیرونی و سرکار و ما باید با پسری خونه باشیم باید شب ما رو ببری بیرون برای شام قبول کرد ولی وقتی دیدیم بابایی رو، احساس کردیم حال خوشی نداره و همراه با درد ما را همراهی کرد .ولی دستش درد نکنه خیلی وقت بود اینطوری با هم نبودیم ...